❄️????❄️ و من شعری زیباتر از غزل چشم تو را هیچ نیافته ام چونان مینیاتور فرشچیان دلپذیر است تماشایت و چون غرق می شود در دریای نگاهت دیدگانم مرواریدی از جنس عشق درون صدف قلبم زاده می شود من هر بار به تماشای تو می نشینم دوباره متولد می گردم تنم را دوست میدارم وقتی با خیال تنِ توست با ماهیچههای بهتر و عصبهای بیشتر خیال تنت را دوست دارم آنچه که میکند دوست دارم چگونهاش را دوست دارم حسکردنِ مهرهها و استخوانهایت را دوست دارم، و لرزشِ این نرمیِ سفت را و آنچه که میخواهم دوباره و دوباره و دوباره خیالت را ببوسم دوست دارم این و آن مژه های تو را ببوسم نرم نوازش کنم و آنچه بر گوشتِ تنمان میرود و چشمهایمان و لرزشِ تو را در زیرِ تنم دوست دارم که اینهمه تازه است هرشب قلبم پر از ضربانِ خواستنت می شود نفس بکش مرا و دوست داشتنت را فریاد بزن و شب بخیر به لبهات گونههات و چشمهات به همهی چیزهایی که نداشتهام اما رنج از دست دادنشان را لمس می کنم تو همانی که تنها در من جاری به چشمانم سو بر لبانم ترانه در دستانم نوازش تو همانی که بر اندامم بهاران از آغوشم نفس نفس زندگی سرتاپای مرا فراگرفته همه تنها تو را تا خیابونا آفتاب زمستونی خوردن و مَست شدن بیا تا نیمکتای پارک هنوز خنک و خلوتان بیا تا جدولای کنار خیابون رنگ نشدن و چرخ باقالی های داغ و لبوهای کثیف جایگاهشونو با یخ در بهشت و فالوده شیرازی عوض نکردن بیا تا درختای انگور کوچه بغلی قوره نداده و نسیم بهاری چمدون به دست از راه نرسیده بیا از همه مهم تر اینکه تا دیر نشده بیا من میخوام سردی زمستونم با شکوفه هایِ رویِ لبات و لبخند عاشقانه ات بهار بشه
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|